خرق عادت



داشتم به این فکر می‌کردم که چه نیازهای اساسی در من وجود داره، که من برای برآورده‌کردن اون‌ها، به دنبال برقراری روابط عاطفی هستم. خب اولین چیزی که دم دست هست و به راحتی حس میشه، نیاز جسمی من به دیگران هست. این نیاز از لحظه‌ای که من به دنیا اومدم، با لمس‌کردنم فعال شد، هرچند که تاثیرش از گذشته هم، بر روی ژن‌های من وجود داشت، و با توجه به تجربه‌ی زیسته‌ام تا امروز و کیفیت برآورده‌شدنش، یه میزان شدتی رو به خودش اختصاص داده. من اسمش رو شهوت میذارم. شوری که برای بقای نسل یا پاسخ‌گویی به خواسته‌های جسمانی‌ام، بهش نیاز دارم.

همچنین، من با یه سری از ویژگی‌های منحصر به فرد، توان‌مندی‌هایی که دارم و ندارم، به دنیا اومدم. در کودکی که من نمی‌دونستم چه‌طور باید خودم رو بپذیرم، پس وظیفه‌ی والدینم بود که در مواجهه با دنیا و جایگاهی که من باید در اون پیدا می‌کردم، می‌پذیرفتن‌ام تا خودم رو به رسمیت بشناسم. فرض می‌کنم با هر اتفاقی که گذشت، من امروز به تنهایی تونستم، جایگاهم رو پیدا کنم، یعنی تا الآن در این مورد نیاز به کسی نداشتم. اما الآن حس می‌کنم، علاوه بر خودم، بخاطر ادامه‌دادن به زندگی جمعی، حداقل یک نفرو می‌خوام که من رو به رسمیت بشناسه و بپذیره.

هرچقدر میزان شناخت و پذیرش من توسط دیگران بیشتر باشه، صمیمیت بین ما هم بیشتر خواهد شد. بنابراین من اسم این نیاز رو صمیمیت میذارم. خب حالا من می‌تونم، رابطه‌ی عاطفی با کسی برقرار کنم که صرفا باهاش صمیمی هستم اما برآورده‌کردن نیاز جسمانی‌ام رو در او نمی‌بینم. با شخص دیگری وارد رابطه‌ی عاطفی می‌شم تا فقط نیازهای همدیگرو برطرف کنیم. اگر شخصی رو انتخاب می‌کردم که شهوت و صمیمیت زیادی بین ما برقرار بود، اونوقت این دو می‌تونستن، تاثیر فزاینده‌ای بر روی هم و کیفیت رابطه‌ای که تجربه می‌کنیم، داشته باشن و یا حداقل به اندازه‌ای باشن که در حالت مستقل از دیگری هستن.

وقتی من بخوام کیفیت بالاتری از صمیمیت رو در رابطه با دیگران تجربه کنم، اونوقت ناچارم تا زمان بیشتری رو باهاشون بگذرونم، پس تعداد افرادی که می‌تونم برای این کار انتخاب کنم، کم‌تر میشه. برای شهوت هم همین‌طور. اگر من به شکل روزانه بخوام، به این نیازم جواب بدم، چند نفر هستن که ما همدیگرو برای این کار پذیرفتیم؟ من چقدر رابطه‌ی باکیفیتی باهاشون دارم؟ آیا همیشه در دسترس هستند؟ مادامی که با ما نبودند با چه اشخاص دیگری رابطه داشتند و الآن برای این کار سالم‌اند؟ حالا اگر بخوام تجربه‌ی بهتری از تلفیق شهوت و صمیمیت رو داشته باشم، اونوقت تعداد انتخاب‌هام چقدر خواهد بود؟

برآورده‌کردن شهوت و صمیمیت در سطح مناسب، باعث میشه که انتخاب‌های من محدود بشه، و از طرفی هم، هیچ تضمینی وجود نداره که رابطه‌ها باقی بمونند، اگر همون چند رابطه رو به هر دلیلی از دست بدم، اونوقت باید مجدد سرمایه‌گذاری عاطفی کنم. این می‌تونه نگران‌کننده باشه و نیاز سومی رو در من ایجاد می‌کنه تا به دنبال یه محیط امن و متعهدی بگردم که سرمایه‌ام به راحتی از دست نره. اسم این نیاز رو امنیت میذارم. برآورده کردن این نیاز در رابطه‌ی عاطفی به تنهایی معنا پیدا نمی‌کنه اما در کنار دو نیاز دیگه یا تلفیق این سه باهم، هم‌افزایی خوبی پیدا می‌کنه.

همچنین به طور واضح، من به تنهایی از پس تمام ضعف‌های جسمی، روحی و ذهنی که در آینده مبتلا می‌شم، برنمیام و نیاز به حمایت دیگران دارم. برآورده‌کردن این نیاز هم مانند امنیت، به تنهایی معنا پیدا نمی‌کنه. مثال معروفش که میگن، والدین بی‌چشم‌داشت، کودکان‌شون رو مورد حمایت امن قرار میدن! اما به نظر من، در واقع اون‌ها از طریق به دنیا آوردن ما، برای دست‌یابی به صمیمیت بیشتر در رابطه‌ی عاطفی بین‌شون و یا در ارتباط شخصی‌شون با دنیا، این کارو انجام میدن. در حفظ سرمایه‌های عاطفی‌م، امنیت به تنهایی از عهده‌ی این کار برنمیاد و حمایت ما از همدیگر در روزهای سخت، این امکان رو میده.

خب تا اینجا، بنا به نیاز، من می‌تونم یکی از روابط عاطفی شهوت،
صمیمیت،
شهوت صمیمیت،
شهوت امنیت،
صمیمیت امنیت،
شهوت صمیمیت امنیت،
شهوت حمایت،
صمیمیت حمایت،
شهوت صمیمیت حمایت،
شهوت امنیت حمایت،
صمیمیت امنیت حمایت،
شهوت صمیمیت امنیت حمایت،
را با حداقل یک نفر داشته باشم و اگر هم نیازی ندارم به تنهایی ادامه میدم. در قدم اول باید با خودم صادق باشم و در زمان حاضر، وجود این نیازها رو در خودم بپذیرم و بعد میزان اون‌ها رو بفهمم یا حداقل اگر ظاهر میشن، نادیده نگیرم و آگاهانه به فکر پاسخ‌دادنش باشم.

این رو هم باید بپذیرم که اگر من هم‌زمان به برطرف‌کردن هرچهار نیاز اصرار دارم، این ممکنه در ارتباط با هر فردی که باهاش وارد رابطه می‌شم، امکان‌پذیر نباشه، یا میزانی که من به بهش نیاز دارم توسط اون فرد برآورده نشه. پس کمی صبر پیشه بگیرم و رابطه‌ها رو به راحتی از دست ندم که شاید ممکنه در اون نیازهای خاص، میزان برآورده‌کردنش توسط اون اشخاص به سطح بالاتری برسه یا شایدم اصلا کسی پیدا نشه تا من رو دوباره به اون سطح برگردونه. این رو هم باید در نظر بگیرم که اولین رابطه‌ی عاطفی که من برقرار می‌کنم با خودم هست، پس برآورده‌کردن این نیازها تماما به دیگران برنمی‌گرده و منم در جواب‌گویی به اون‌ها سهم زیادی دارم.

همه‌ی اینا رو گفتم، این رو هم بگم که من اینقدر شاسگول نیستم که متوجه جبری که در اون قرار دارم نشم، جبر وجودی، جبر جغرافیایی و هر جبر کوفتی دیگه که باعث میشه، من و دیگران در زندگیِ هم قرار بگیریم و همدیگرو انتخاب کنیم، پس هر انتخابی که می‌کنم، می‌تونه یه بعد معنوی هم به خودش داشته باشه، و اصلا ایرادی نداره که یه عده در این راه مجنون میشن. قشنگ، آخرش، مثل بچه‌ها زدم همه‌چی رو با دست‌های خودم خراب کردم. :))

در اینجا! به زودی یه چیز خیلی خوب قرار خواهم داد. ^_^

عنوان از یادداشت‌های مهدی میناخانی


من و میمة [ایشون مونث هستند] و سین [اگر مونث بود، واقعا چیز خوبی می‌شد، البته اگر میمة هم ی» نداشت، چیز بهتری می‌شد] هم‌کار بودیم. از دست این دوتا و بیشتر میمة، من کارم به مشاوره کشید. اوایل که وارد مجموعه شدم، من بودم و میمة و یه میم دیگه که بین میم‌ها دعواهای بسیار می‌شد. اما خب همدیگرو هم دوست داشتن و البته بیشتر میمة.

میمة با این‌که میم رو خیلی دوست داشت اما می‌دونست بهش نمی‌رسه و بر سر قلمروخواهی هم جنگ داشتن، به منم یه نیم‌نگاهی داشت. اما من چون به‌تازگی از یه رابطه‌ی فوق سنگین بیرون اومده بودم و داشتم وصله‌پینه‌هامو جمع می‌کردم، برای همین تفقدی نمی‌نمودم. تا این‌که میم از مجموعه‌مون زد و رفت و، دوستی‌مون اما پابرجای موند.

من موندم و میمة. باهاش کمی آشناتر و صمیمی‌تر شدم تا ببینم آیا جای نشکسته‌ای مونده، بدم دستش یا نه. چندماهی اوضاع در آرامش و در جست‌وجوی شخص سوم گذشت که دست‌مون تقریبا از همه‌جا کوتاه موند. من به پیشنهاد یکی از دوستانم، سین رو به مجموعه اضافه کردم. از من و میمة کوچکتر بود و متاهل.

میمة سیگنال‌های فراوون به من می‌فرستاد اما خب فاصله هم می‌گرفت. با سین دوستی خوبی رو شروع کرد، طوری که یه سری حرف‌های تیمی از من پنهون می‌موند. بسیار منفعت‌طلب بود و به‌خاطر نیازی که به من داشت، خیلی از تک‌روی‌هاش جواب نمی‌داد، هرچقدر که سین پشت‌ش بود. من تو گیرودار همه‌ی این تناقض‌ها و بیشتر آشناشدن‌ها، فهمیدم کمی ازش خوشم میاد و می‌تونم به یه قرار دعوت‌ش کنم.

پیامی براش فرستادم که آیا دوست داری به یه تئاتر باهم بریم؟ و او کلی ذوق کرد و گفت بله. روز و ساعتش رو باهم هماهنگ کردیم اما شماره صندلی‌ها باقی‌موند، که او خوابید. صبح بیدار شد و بهم گفت، خواهرم برام کلی کار تراشیده و من نمی‌تونم بیام متاسفانه. من تنهایی رفتم و واقعا هم لذت بردم. چندروز بعد بهم گفت که یه حرفی می‌خوام بهت بزنم اما گفتنش برام سخته و معلوم نیست، چقدر قطعی باشه.

او با یکی از همکارامون طوری که دیگران متوجه نشن در ارتباط بود و با اطلاع خانواده‌ها، تصمیم به ازدواج گرفته بودن. او و سین دو شخصیت ظاهرا مذهبی بودن. تناقض‌ها جلوی چشم‌های من رژه می‌رفت. رابطه‌ی نیمه‌صمیمانه با نامزدش، با من، با سین. پنهون‌کاری‌ها. پچ‌پچ‌ها. من رو به یاد همه‌ی رنج‌ها و درجازدن‌هام انداخت و به مشاوره رفتم و فقط یه حرف داشتم که بزنم. من به ارتباط با آدم‌ها نیاز دارم، اما می‌خوام که تحمل‌ام در برابر این رنج بیشتر بشه.

سین از مجموعه رفت. میمة و نامزدش هم رفتن. اما دوستی‌مون پابرجای موند. من و میمة و سین، هم‌کلاس شدیم. اون دو سر یک میز و من جای دیگه. دوتا از دخترهای کلاس با من دوست شدن. باهم یه تیم تشکیل دادیم و پروژه‌ها رو باهم تحویل دادیم. سین و میمة از ما کمی کمک می‌گرفتن. یکی از دخترها که به من علاقه‌ی بیشتری داشت و می‌خواست بیشتر در ارتباط باشه، مهاجرت کرد و رفت. و دیگری هم که من بیشتر دوستش داشتم، قرار گذاشتیم و بعد قرار بهم گفت با شخص دیگری در ارتباط هست.

فردا من و سینه [همون سین خودمونه، چون قبلا بهش اشاره کردم الآن به این شکل ظاهر شده] به یه کلاس جدید می‌ریم. امیدوارم رابطه‌مون بهبود پیدا کنه و به زودی ثمره‌اش رو ببینیم. فقط برای وجود انسانی‌مون ارزش قائل نباشیم. رابطه‌ها هم وجود دارن حتی در ارتباط یک انسان با خودش.

عنوان از یادداشت‌های مهدی میناخانی


من فکر می‌کنم دوس‌داشتن یعنی اینکه باید روزبه‌روز وضع‌ام از دیروز بدتر بشه و هروقت با همه‌ی این بدی‌ها کنار اومدم، یعنی خودمو دوست دارم. سال‌ها تلاش می‌کنم تا به یه دستاوردی نزدیک بشم و وقتی که به اندازه‌ی کافی، تایید و تصدیق اطرافیانم رو جلب کردم، رهاش می‌کنم. می‌خوام بگم که، من بدون اون دستاورد هم خوبم، من رو ببینید لطفا. از تلاش کردن‌ها فراری‌م، از خوب شدن‌ها فراری‌م، می‌خوام به بدترین شکل ممکن خودمو دوست داشته باشم. فرض که امروز یکی پیدا بشه و حال بدم رو خریدار باشه، اما تا بهش ثابت نکنم، بدتر از این هم می‌تونم باشم، دوس‌داشتنش برام معنایی نداره. هر آدمی حق داره به اندازه‌ای که تو دوستش داری، دوستت نداشته باشه. هر آدمی حق داره، اگر دوستت داره، از بعضی ویژگی‌هات، بدش بیاد. هر آدمی حق داره، دیگران رو هم دوست داشته باشه. اما من طاقت این‌ها رو ندارم. همه‌ی این‌ها رو خیانت به خودم و نشونه‌ی بد اومدن دیگران از خودم می‌دونم. من در کودکی به اندازه‌ی کافی، خوب دیده نشدم، که امروز فقط به دنبال تایید دیگرانم. نه به دنبال خودم و دیگرانی که دوست دارم، به دنبال دیگرانی که فقط دوستم داشته باشند، هرآن‌چه را که هستم.

عنوان از یادداشت‌های مهدی میناخانی


چندساعتی خونه رو برای راحتی آش‌پزان، تَرک می‌کنم و می‌رم به سمت مسیر تندرستی زادگاهم. حدود ۶ سال پیش، بعد از تجربه‌ی اولین شکست عشقی‌م، این‌جا رو پیدا کردم. یه گوشه‌ی دنج با راه خاکی و سنگ‌ریزه که بین درخت‌ها گم شده بود و تنها همدم‌ش، صدای رودی بود که از اون حوالی می‌گذشت. اون‌موقع‌ها اینقدر شلوغ نبود. به لطف دستگاه‌های ورزشی که همه‌جا نصب می‌کنن، به پاتوق ورزش‌کار دوستان تبدیل شد. به یادگار، فیلم کوتاهی برای ساره می‌گیرم و گوشه‌ی دنج‌م رو به مالکان جدیدش تحویل می‌دم.

- برای بیرون رفتن‌ها، چه فانتزی‌هایی داری؟ - قدم زدن رو خیلی دوس دارم، مخصوصا تو بهار و پاییز که بارون زیاد میاد. دست هم رو می‌گیریم و راه می‌ریم. تو راه نوشیدنی یا هله‌هوله‌ای می‌خوریم. کوه می‌ریم و فریاد می‌کشیم. مسابقه می‌دیم، خل‌بازی درمیاریم و از میون آبی که تو مسیر هست، رد می‌شیم و همو خیس می‌کنیم. به آهنگ‌ها گوش می‌دیم و باهاشون می‌خونیم. تو چه‌طور؟ - دوس دارم یه جای خلوت پیدا کنیم که سرسبز و خنک باشه. راجع به کتاب‌ها حرف می‌زنیم، فلسفه، هنر، علم، باورها و برای هم کتاب می‌خونیم. اگر هم به دامن طبیعت رفتیم، دوس دارم کمی هیجان کنیم و اگر بلد نبودیم به گروهی ملحق می‌شیم و یاد می‌گیریم. صحنه‌های هنرمندی طبیعت رو باهم تماشا می‌کنیم، ازش عکس، طرح یا حروفی برمی‌داریم. داستان اقوام، عقاید و فرهنگ‌های اون منطقه رو برای هم تعریف می‌کنیم.

و بالاخره روز موعود فرارسید. چند ساعت دیگه قراره همدیگرو از نزدیک ببینیم و کنار هم بشینیم. جفت‌مون کمی استرس داریم. چندتا عکس قدی برام فرستاد تا با ظاهرش بیشتر آشنا بشم و ازم پرسید آبی بپوشم یا سبز؟ منم لباسی که خواستم بپوشم رو براش توصیف کردم و ازش پرسیدم که باهاش راحته یا نه؟ چندتا از انیمه‌هایی که دوس دارم و می‌دونم اون تماشا نکرده رو براش ریختم تو یه سی‌دی، با دست‌خطم روش چیزی نوشتم و گذاشتمش لای کتاب "بی‌قراری".


دو شب پیش، قبل از خواب، مثل طفلی که تنها مونده و می‌بینه خبری از شیرین‌کاری‌ها و دست‌به‌سرهای اطرافیانش نیست، نمی‌دونه چی می‌خواد، چه‌شه و چه‌جوری باید حرفش رو بیان کنه، شروع به هق‌هق کردم. اون لحظه فقط به یاد مادرم افتادم، با اینکه می‌دونستم دارم میام پیشش. تو مسیر، عین چندساعت رو با چشم‌های باز و خشک، اشک ریختم و تمام خاطراتم از کودکی مرور شد. تصمیم داشتم همه‌اش رو این‌جا بنویسم اما تا چشمم به مادرم افتاد، همه‌اش، هیچی شد.

یادم بمونه وقتی مادرت میگه، میشه تو انجام این کار بهم کمک کنی، یعنی باید صفر تا صدش رو خودت انجام بدی و مادر مسئولیت نظارت رو به عهده دارن. داشتیم خونه رو جارو می‌کشیدیم که گفت باید لای درزها رو هم بکشی، زیر و پشت وسیله‌ها، روی روفرشی، بین روفرشی و فرش، روی فرش، بین فرش و موکت، رو و زیر موکت. تو این سی‌سال عمرم ندیده بودم یا بهتر بگم، هیچ‌وقت سقف رو جارو نکشیده بودم.

عنوان از Melanie Klein


کارگاه روزهای شنبه به خاطر تعطیلات این هفته تشکیل نشد. بیش از دو سوم کتاب "مادام بوواری" رو خوندم و فردا قراره راجع به ویژگی‌های نثر آقای "گوستاو فلوبر" کمی حرف بزنیم. دو شب پیش از سر شیطنت یه نگاهی به قفسه‌ی کتاب‌های به‌تازگی منتشرشده انداختم، چشمم به "تصویر دوریان گِرِی" و "به سوی فانوس دریایی" روشن شد. این ماه اشتراک شش‌ماهه‌ام تموم میشه، مکث نکردم و بی‌تردید اون‌ها رو برداشتم. شروع به شنیدن تصویر دوریان گری کردم.

به طور تصادفی کلیپی برای من ارسال میشه که چکیده‌ای از کتاب "جُستارهایی درباب عشق" با صدای خود آقای "آلن دوباتن" هست. ترغیب میشم تا ببینم کلیپ‌های دیگری می‌تونم پیدا کنم یا نه. خوشم میاد و احساس می‌کنم همون حرف‌های مسخره‌ای بود که من به ساره زدم ولی اونجا ته‌اش جفت‌مون منهدم شدیم. براش می‌فرستم. به طور تصادفی به فصل هفتم تصویر دوریان گری می‌رسم و احساس می‌کنم که چه بد گفتم. این‌ها نمی‌تونه همه‌اش تصادفی باشه و ارزش یک‌بار فرصت‌دادن به هم رو داره. ازش خواستم تا در دورهمی آینده هم رو ببینیم.

به طور تصادفی که من از آهنگ‌های بی‌کلام داره خوشم میاد، تو آخرین پست یکی از دوستان که به طور تصادفی من رو با شخص دیگه‌ای اشتباه گرفته‌بودن، دوست می‌شیم و اونجا با سایت "والا موزیک" آشنا می‌شم. شاید بعضی وقت‌ها به آهنگی گوش داده باشم که تاحدی از سبک راک تشکیل شده اما هیچ‌وقت به شکل حرفه‌ای دنبالش نکردم. هرجایی رو ببینم که برای محتوا و مخاطبش ارزش قائل میشه، یعنی با سلیقه و دغدغه‌ی خاصی اون‌ها رو ارائه می‌کنه، شیفته می‌شم و سعی می‌کنم با توجه بیشتری بهش گوش بسپارم. نام چندتا گروه راک رو برای خودم و او یادداشت می‌کنم.


عنوان از Albert Einstein


شروع به ورق‌زدنِ همین چندتا نوشته‌ام می‌کنم. عجیبه که حتی با این‌ها هم غریبه هستم و هیچ احساسِ تعلق یا صمیمیتی باهاشون ندارم. چرا با از دست دادن‌شون ناراحت نمیشم؟ مگه روزمره‌هام نیستن؟ مگه اینارو فقط من ننوشتم؟ مگه خودِ من نیستن؟ پس چرا این‌همه آدم، خودشون رو دوس دارن ولی من نه؟

دخترهای زندگیم رو از سر می‌گذرونم. چه فرصت‌هایی رو از دست دادم. به این فکر می‌کنم که اگه شعورِ الآنم رو داشتم و به اون موقعیت‌ها برمی‌گشتم، هیچ‌وقت نعمت‌های خدا رو انکار نمی‌کردم. هرچند الآن هم از دست من ایمن هستند، هر چه‌قدر که من باشعور میشم اونا با شعورتر و دست‌نیافتنی‌تر. مورد داشتم طرف سرتاپا، پا بود، اما شعورِ من بهش قد نمی‌داد.

عنوان از یادداشت‌های مهدی میناخانی


سلام مامان، خوبی؟ چه خبر؟ چیکارا کردی؟ قبول باشه. دمت گرم، دیگه چیکار می‌خواستی بکنی؟ روز تاسوعا اینهمه خودت رو خسته کردی، عاشورا هم که کم نذاشتی. ایشالا هفته‌ی بعدی که نذر داری، میام خونه. به داداش گفتم اگه تونستین یه وعده برنج نذری برام نگه دارین. کار داداش چی شد؟ ای بابا. خب بذار مسئولیت کارهاشو بپذیره و تاوان کم‌کاری‌هاش اگر کم شدن از پس‌اندازهاشه، خودش پس بده. من نمیگم همه‌ی تقصیرات گردن اونه، بله جامعه هم مقصره. اما کی و کِی باید این واقعیت رو بفهمه؟ تو نباید گلیم اون رو از آب بکشی بیرون. وقتی می‌بینی هرجایی میره با یه دلیل مشابه اخراجش می‌کنن، بدون که بقیه پُربیراه نمیگن. رفتی با شرکتش صحبت کردی؟!

برای انجام کاری به بیرون میرم و ترجیح میدم با مترو برگردم خونه. معمولا برای مسیرهای کوتاه روی صندلی نمی‌شینم اما امروز چون خیلی خلوت بود و چشمم به یه مرد میان‌سالی افتاد که مثل طفل معصوم لب‌هاش طوری روی هم قرار داشت که انگار دندون نداره، برای همین دلم ضعف رفت و کنارش نشستم. نیم‌نگاهی به مرد میان‌سال داشتم که لبِ بالاش میون انبوهی از سیبیل‌ها گم شده بود و روبه‌روم مردی نشسته بود که ظاهری تقریبا آراسته با موهایی صاف و خوابیده داشت. مرد میان‌سال پاشد و رفت روبروی درب قطار ایستاد و به نقشه‌ی راهنمای بالای درب نگاه کرد. طوری که دستاش به نقشه نمی‌رسید و آستین کُت‌اش از دستاش درازتر بود، بالاخره فهمید کجا می‌خواد پیاده شه. مرد آراسته هم متوجه شوره‌ای بر روی پیراهنش شد که با چندین بار آب دهن سعی کرد اون رو پاک کنه و در نهایت مقدار باقی‌مونده رو به موهاش مالید.

آخرین باری که رفتم میوه بخرم اصلا حواسم نبود چندروز تعطیلی داریم و موزو فراموش کرده بودم. مشغول برداشتن انگورها بودم که فروشنده گفت، این‌هارو شما نباید بگیرید ما باید بدیم، حالا که خودت می‌خوای بگیری، اینقدر بالا پایینش نکن. به عقب یه خیزی برداشتم و اول خواستم که تمام میوه‌هارو تو سرش لِه کنم و بعد خواهش می‌کنم‌اش رو تیکه‌پاره کنم. اما تصمیم گرفتم از این فاصله یه شانس دوباره به انگورها بدم و در نهایت دو شاخه با دو نگاه اول و کلی تجربه که از زیرورو کردن قبلش به دست آورده بودم، انتخاب کردم. شیر برداشتم و رفتم پای صندوق حساب کنم. پیرزنی با نگاه کردن به دستای من از فروشنده پرسید شیر آوردین؟ من در جواب گفتم بله. تو دلش بهم گفت، کور که نیستم! من از این شیرها نمی‌خوام، شیر خودمو می‌خوام. منم تو دلم گفتم، ما هم شیر خودمونو می‌خواستیم، اما گیرمون نیومد به همین پلاستیکی‌ها قناعت کردیم. حاج‌آقایی سر رسید و گفت حاج‌خانوم شیر کم‌چرب میخوای؟ بریم تا راهنماییت کنم.

چی بپوشم؟ میتونم لباسای نویی رو بپوشم که تازه خریدم. به هر حال یه عده هستن که برای انجام همون روزمره‌های دوس‌داشتنی‌شون رفت‌وآمد می‌کنن. می‌تونم تی‌شرت تیره‌تر رو بپوشم اما کلا بی‌خیال میشم، به همون آخرین پیرهن تیره‌ای که تنم بود، شلوار و کفش هم‌رنگ باهاش بسنده می‌کنم. دفترچه به همراه قلم زیبای جدانشدنی ازش رو به دست می‌گیرم و به سمت پارک محبوبم راه می‌افتم. تو خیابون که قدم می‌زنم، یه حسی بهم میگه انگار شهر از روزای قبلی کمی ناامن‌تره و با دیدن دوتا سرباز مسلح، هنگام ورود و خروج از مترو این حس تقویت میشه. هیچ‌وقت این فکر به ذهنم خطور نمی‌کرد که این بخش از شهر مال من شه، اینقدری که بر حسب اتفاق در یک سال گذشته، همه‌ی کارهام به گذشتن از این مسیر منجر شد. طبق عادت هندزفری به گوش می‌زنم، موزیک پلی می‌کنم و نمی‌خوام هیچی از اطرافم بشنوم، همون که چهره‌هاشون رو می‌بینم، کافیه. ظاهر آدم‌ها نسبت به روزهای گذشته منهای پوشش‌های تیره‌تر کمی تغییر کرده، انگار تاحالا هیچ‌وقت شبیه به بعضی از این چهره‌ها ندیدم، کمی نامانوس‌تر و نامهربان‌تر. به مسیر تندرستی نزدیک میشم، سنگ‌فرش‌های به دقت چیده شده و خوش‌رنگ که آدم رو دعوت می‌کنن، فقط به اون‌ها چشم بدوزی و قدم به سوی اون‌ها برداری. درخت‌های تنومند با برگ‌های انبوهی که در یک‌سو به صف کشیده شده‌اند تا هنگام روز مانع از رسیدن تابش مستقیم خورشید به نیمکت‌های دونفره‌ای که زیرشان نشسته‌اند، شوند. به پُل عزیزتر از مسیر تندرستی‌ام می‌رسم که از زیرش بزرگ‌راهی رد شده و در کناره‌هاش، انواع درختان، گل‌ها و گیاهان دیده میشه که به طور هیجان‌انگیزی فضای شهری و طبیعت رو باهم تلفیق می‌کنه. قلم رو برمی‌دارم تا تو دفترچه‌ام یه چیزی یادداشت کنم، متوجه میشم دوتا آقا پشت‌سرم دارن راه میان. کمی این‌سو و اون‌سو می‌کنم و شدت قدم‌زنم رو افزایش میدم، می‌بینم که اون‌ها هم دارن به من نزدیک‌تر میشن. با دیدن چندتا شخص که خیلی جلوتر از ما هستند، کمی خیالم راحت میشه و میگم مثلا می‌خوان چیکار کنن؟ اون اشخاص رو هم رد می‌کنیم اما اون‌ها می‌رسن به من، طوری که من از تعجب می‌مونم، چرا اینقدر چسبیده؟ که یکی‌شون برمی‌گرده بهم چیزی میگه، هندزفری رو از تو گوشم درمیارم و میگم بله؟ میگه ببخشید این بیمارستان قلب دقیقا کجاست؟ با دهنی پر از قلبم، میگم کمی جلوتر. به محوطه‌ی مدرنی که از سکوهای پله‌مانند مرتفع، سایه‌بونی عظیم که بر سر سکوها افراشته شده و نورافکن‌هایی که بازتاب نورشون از سایه‌بون، فضا رو روشن می‌کنه، نزدیک میشم و دونه‌دونه پله‌ها رو میرم بالا تا روی سکوی آخر بشینم. مادری ذوق‌زده و مراقب تا پسربچه‌‌اش از روی پله‌ها به درستی صعود کنه و گاهی اوقات هم فرود بیاد. دوتا آقا با ضربات محکم به توپ بدمینتون، طوری که حرکت توپ در امتداد افق و سریع مسیرش رو طی می‌کنه، مشغول بازی هستند. دو مرد خسته میشن، همسر و دختربچه‌ی یکی از اون‌ها وارد محوطه میشه و از شوهرش میخواد که باهم بازی کنن. مرد با حرکاتی که به زیر توپ میزنه باعث میشه تا بازی راحت‌تر انجام بشه و گاهی اوقات هم توپ به زمین می‌افته و نصیب دختر بچه میشه. پدر و مادر اجازه میدن تا او در آرامش و آهسته به سمت یکی از اون‌ها گام برداره و با نهایت قدرتی که فرض می‌کنه داره، دستانش رو به پشت سرش می‌بره و توپ رو برای اون‌ها پرت می‌کنه و می‌افته جلوی پاش. به این فکر می‌کنم که چی میشه اگر همه‌ی آدم‌ها یه همچین خاطراتی رو از کودکی‌شون داشته باشن؟


از شرکت سابقم باهام تماس می‌گیرن که بیا وجه تسویه رو برات واریز کنیم. ساعت رفتنم رو باهاشون هماهنگ می‌کنم و میرم یه دوش می‌گیرم. زیر دوش به این فکر می‌کنم که چه خوب شد، اونجا یه لوازم‌التحریری خفن داره و می‌تونم هرچیزی توش پیدا کنم. تو راه به این فکر می‌کنم، چرا منم از اون شلوارایی که برای محمد خریدیم، نداشته باشم؟ اتفاقا تو مسیر هم هست، پس پیش به سوی یه روز خارج از کنترل.

بعد از تسویه حساب با شرکت و یه سری دروغ که باهم رَدوبَدل کردیم، وارد فروشگاه دوس‌داشتنیم میشم. سرگرم تماشای دفترچه یادداشت‌ها میشم و از همون خانم فروشنده‌ی تودِل‌بُروم می‌پرسم که دفترچه با این مشخصات ندارین؟ و اون هم مثل همیشه چرت‌ترین مدل رو بهم پیشنهاد میده. خوشحال از اینکه بهتر از این‌ها نمی‌تونستم پیدا کنم، به خودم می‌بالم و احساس می‌کنم بقیه هم با نگاهاشون تاییدم می‌کنن.

تو تاکسی به این فکر می‌کنم که عامر اینکارو با خودت نکن. تو چه نیازی به لباس داری؟ تازه خرید کردی. اما یه چیزی بهم میگفت، چرت میگه، تو لَنگِ این یه‌قرون‌دوزار نیستی، نباشه هم تو زندگیت تاثیری نداره و ممکنه فردا نباشی، پس بهتره امروز صاحب چیزی باشی که دوس داری. لعنت می‌فرستم به فکر اول و سر خرو کج می‌کنم به سمت فروشگاه. لعنت به شما که اینقدر قشنگ تیشرت‌هارو زیر پیرهن‌ها می‌پوشید تا ما خوشمون بیاد. وای اون کفشه‌ه‌ه‌ه‌، ترجیح میدم چشمم به چِشِش نیافته. آخه این شلوار بدون اون کفش معنایی پیدا می‌کرد؟ یا اصلا دلت می‌اومد این تیشرت صورتی رو که آخرین سایز مناسب با تو مونده بود رو اینجور تنها بذاری؟ از پیرهنای روشنی که باهاشون سِت کردی که نگو. دنبال دوتا نگاه می‌گشتم که تاییدم کنن که خداروشکر دوتا خانم پیدا شدن و تقریبا سَری به نشانه‌ی رضایت ت دادن.

لباس‌هارو به صورت سِت روی جالِباسی آویزون می‌کنم. کفش رو تو جعبه‌اش نگه می‌دارم و دفترچه یادداشت به همراه قلم زیبای جدانشدنی ازش رو کنار خودم. به یکی از جمع‌های عزاداری کنار خیابون نزدیک میشم، صدای نوحه بسیار بلنده و همه مشغول سینه‌زنی هستند. همینطور که دارم به عزاداران نگاه می‌کنم، چشمم به معشوقه سابقم می‌خوره. چطور ممکنه؟ اون اینجا چیکار میکنه؟ نکنه من رو ببینه؟ تا قبل از اینکه متوجهم بشه یه دل سیر نگاهش می‌کنم اما سیر نمیشم از نگاهش. بالاخره اون من رو میبینه. دوست‌پسرش هم کنارشه اما من توجهی بهش نمی‌کنم، مادامی که حواسش به منه داره به اون چیزی میگه. صدای عزاداری اینقدر بلنده که نمی‌شنوم و از خواب بیدار میشم.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بهترین سهام ها و شاخص های بازار سرمایه گذاری برنامه قرانی رفع تمامی مشکلات با دعا (دارای مجوز) از هر دری یک سخن بلاگ زبان آموزان همسایه ی سرو فروشگاه اینترنتی مرتین خلاصه کتاب اصول حسابداری 1 عبدالکریم مقدم دانلود کتاب ریاضی عمومی 2 حسین فرامرزی aleshanee