من و میمة [ایشون مونث هستند] و سین [اگر مونث بود، واقعا چیز خوبی میشد، البته اگر میمة هم ی» نداشت، چیز بهتری میشد] همکار بودیم. از دست این دوتا و بیشتر میمة، من کارم به مشاوره کشید. اوایل که وارد مجموعه شدم، من بودم و میمة و یه میم دیگه که بین میمها دعواهای بسیار میشد. اما خب همدیگرو هم دوست داشتن و البته بیشتر میمة.
میمة با اینکه میم رو خیلی دوست داشت اما میدونست بهش نمیرسه و بر سر قلمروخواهی هم جنگ داشتن، به منم یه نیمنگاهی داشت. اما من چون بهتازگی از یه رابطهی فوق سنگین بیرون اومده بودم و داشتم وصلهپینههامو جمع میکردم، برای همین تفقدی نمینمودم. تا اینکه میم از مجموعهمون زد و رفت و، دوستیمون اما پابرجای موند.
من موندم و میمة. باهاش کمی آشناتر و صمیمیتر شدم تا ببینم آیا جای نشکستهای مونده، بدم دستش یا نه. چندماهی اوضاع در آرامش و در جستوجوی شخص سوم گذشت که دستمون تقریبا از همهجا کوتاه موند. من به پیشنهاد یکی از دوستانم، سین رو به مجموعه اضافه کردم. از من و میمة کوچکتر بود و متاهل.
میمة سیگنالهای فراوون به من میفرستاد اما خب فاصله هم میگرفت. با سین دوستی خوبی رو شروع کرد، طوری که یه سری حرفهای تیمی از من پنهون میموند. بسیار منفعتطلب بود و بهخاطر نیازی که به من داشت، خیلی از تکرویهاش جواب نمیداد، هرچقدر که سین پشتش بود. من تو گیرودار همهی این تناقضها و بیشتر آشناشدنها، فهمیدم کمی ازش خوشم میاد و میتونم به یه قرار دعوتش کنم.
پیامی براش فرستادم که آیا دوست داری به یه تئاتر باهم بریم؟ و او کلی ذوق کرد و گفت بله. روز و ساعتش رو باهم هماهنگ کردیم اما شماره صندلیها باقیموند، که او خوابید. صبح بیدار شد و بهم گفت، خواهرم برام کلی کار تراشیده و من نمیتونم بیام متاسفانه. من تنهایی رفتم و واقعا هم لذت بردم. چندروز بعد بهم گفت که یه حرفی میخوام بهت بزنم اما گفتنش برام سخته و معلوم نیست، چقدر قطعی باشه.
او با یکی از همکارامون طوری که دیگران متوجه نشن در ارتباط بود و با اطلاع خانوادهها، تصمیم به ازدواج گرفته بودن. او و سین دو شخصیت ظاهرا مذهبی بودن. تناقضها جلوی چشمهای من رژه میرفت. رابطهی نیمهصمیمانه با نامزدش، با من، با سین. پنهونکاریها. پچپچها. من رو به یاد همهی رنجها و درجازدنهام انداخت و به مشاوره رفتم و فقط یه حرف داشتم که بزنم. من به ارتباط با آدمها نیاز دارم، اما میخوام که تحملام در برابر این رنج بیشتر بشه.
سین از مجموعه رفت. میمة و نامزدش هم رفتن. اما دوستیمون پابرجای موند. من و میمة و سین، همکلاس شدیم. اون دو سر یک میز و من جای دیگه. دوتا از دخترهای کلاس با من دوست شدن. باهم یه تیم تشکیل دادیم و پروژهها رو باهم تحویل دادیم. سین و میمة از ما کمی کمک میگرفتن. یکی از دخترها که به من علاقهی بیشتری داشت و میخواست بیشتر در ارتباط باشه، مهاجرت کرد و رفت. و دیگری هم که من بیشتر دوستش داشتم، قرار گذاشتیم و بعد قرار بهم گفت با شخص دیگری در ارتباط هست.
فردا من و سینه [همون سین خودمونه، چون قبلا بهش اشاره کردم الآن به این شکل ظاهر شده] به یه کلاس جدید میریم. امیدوارم رابطهمون بهبود پیدا کنه و به زودی ثمرهاش رو ببینیم. فقط برای وجود انسانیمون ارزش قائل نباشیم. رابطهها هم وجود دارن حتی در ارتباط یک انسان با خودش.
عنوان از یادداشتهای مهدی میناخانی
آدمها به پیوندهای عاطفی نیاز دارند.
میمة ,یه ,سین ,هم ,رو ,ارتباط ,و میمة ,من و ,در ارتباط ,به یه ,میمة و
درباره این سایت