سلام مامان، خوبی؟ چه خبر؟ چیکارا کردی؟ قبول باشه. دمت گرم، دیگه چیکار می‌خواستی بکنی؟ روز تاسوعا اینهمه خودت رو خسته کردی، عاشورا هم که کم نذاشتی. ایشالا هفته‌ی بعدی که نذر داری، میام خونه. به داداش گفتم اگه تونستین یه وعده برنج نذری برام نگه دارین. کار داداش چی شد؟ ای بابا. خب بذار مسئولیت کارهاشو بپذیره و تاوان کم‌کاری‌هاش اگر کم شدن از پس‌اندازهاشه، خودش پس بده. من نمیگم همه‌ی تقصیرات گردن اونه، بله جامعه هم مقصره. اما کی و کِی باید این واقعیت رو بفهمه؟ تو نباید گلیم اون رو از آب بکشی بیرون. وقتی می‌بینی هرجایی میره با یه دلیل مشابه اخراجش می‌کنن، بدون که بقیه پُربیراه نمیگن. رفتی با شرکتش صحبت کردی؟!

برای انجام کاری به بیرون میرم و ترجیح میدم با مترو برگردم خونه. معمولا برای مسیرهای کوتاه روی صندلی نمی‌شینم اما امروز چون خیلی خلوت بود و چشمم به یه مرد میان‌سالی افتاد که مثل طفل معصوم لب‌هاش طوری روی هم قرار داشت که انگار دندون نداره، برای همین دلم ضعف رفت و کنارش نشستم. نیم‌نگاهی به مرد میان‌سال داشتم که لبِ بالاش میون انبوهی از سیبیل‌ها گم شده بود و روبه‌روم مردی نشسته بود که ظاهری تقریبا آراسته با موهایی صاف و خوابیده داشت. مرد میان‌سال پاشد و رفت روبروی درب قطار ایستاد و به نقشه‌ی راهنمای بالای درب نگاه کرد. طوری که دستاش به نقشه نمی‌رسید و آستین کُت‌اش از دستاش درازتر بود، بالاخره فهمید کجا می‌خواد پیاده شه. مرد آراسته هم متوجه شوره‌ای بر روی پیراهنش شد که با چندین بار آب دهن سعی کرد اون رو پاک کنه و در نهایت مقدار باقی‌مونده رو به موهاش مالید.

آخرین باری که رفتم میوه بخرم اصلا حواسم نبود چندروز تعطیلی داریم و موزو فراموش کرده بودم. مشغول برداشتن انگورها بودم که فروشنده گفت، این‌هارو شما نباید بگیرید ما باید بدیم، حالا که خودت می‌خوای بگیری، اینقدر بالا پایینش نکن. به عقب یه خیزی برداشتم و اول خواستم که تمام میوه‌هارو تو سرش لِه کنم و بعد خواهش می‌کنم‌اش رو تیکه‌پاره کنم. اما تصمیم گرفتم از این فاصله یه شانس دوباره به انگورها بدم و در نهایت دو شاخه با دو نگاه اول و کلی تجربه که از زیرورو کردن قبلش به دست آورده بودم، انتخاب کردم. شیر برداشتم و رفتم پای صندوق حساب کنم. پیرزنی با نگاه کردن به دستای من از فروشنده پرسید شیر آوردین؟ من در جواب گفتم بله. تو دلش بهم گفت، کور که نیستم! من از این شیرها نمی‌خوام، شیر خودمو می‌خوام. منم تو دلم گفتم، ما هم شیر خودمونو می‌خواستیم، اما گیرمون نیومد به همین پلاستیکی‌ها قناعت کردیم. حاج‌آقایی سر رسید و گفت حاج‌خانوم شیر کم‌چرب میخوای؟ بریم تا راهنماییت کنم.

آدم‌ها به پیوندهای عاطفی نیاز دارند.

شادکامی با «رابطه‌ی خوب» ارتباط دارد.

اُبژه زمانی در روان متولد می‌شود که فرد بتواند دیگران را فارغ از نیازها و خواهش‌های خود ببیند و درک کند.

هم ,رو ,شیر ,یه ,کنم ,مرد ,بود و ,اون رو ,و در ,در نهایت ,مرد میان‌سال

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شهید اهل قلم وارادات قطعات و سخت افزار کامپیوتر مجله خبری روز دیزاین مداح اهلبیت کربلایی محمدامین نجفی محمدرضا احمدی مجله اینترنتی سوبول دل نوشته ها فروش سرور و تجهیزات شبکه HP مرکز بسیج دانشجویی دانشگاه های پیام نور میرزا