از شرکت سابقم باهام تماس میگیرن که بیا وجه تسویه رو برات واریز کنیم. ساعت رفتنم رو باهاشون هماهنگ میکنم و میرم یه دوش میگیرم. زیر دوش به این فکر میکنم که چه خوب شد، اونجا یه لوازمالتحریری خفن داره و میتونم هرچیزی توش پیدا کنم. تو راه به این فکر میکنم، چرا منم از اون شلوارایی که برای محمد خریدیم، نداشته باشم؟ اتفاقا تو مسیر هم هست، پس پیش به سوی یه روز خارج از کنترل.
بعد از تسویه حساب با شرکت و یه سری دروغ که باهم رَدوبَدل کردیم، وارد فروشگاه دوسداشتنیم میشم. سرگرم تماشای دفترچه یادداشتها میشم و از همون خانم فروشندهی تودِلبُروم میپرسم که دفترچه با این مشخصات ندارین؟ و اون هم مثل همیشه چرتترین مدل رو بهم پیشنهاد میده. خوشحال از اینکه بهتر از اینها نمیتونستم پیدا کنم، به خودم میبالم و احساس میکنم بقیه هم با نگاهاشون تاییدم میکنن.
تو تاکسی به این فکر میکنم که عامر اینکارو با خودت نکن. تو چه نیازی به لباس داری؟ تازه خرید کردی. اما یه چیزی بهم میگفت، چرت میگه، تو لَنگِ این یهقروندوزار نیستی، نباشه هم تو زندگیت تاثیری نداره و ممکنه فردا نباشی، پس بهتره امروز صاحب چیزی باشی که دوس داری. لعنت میفرستم به فکر اول و سر خرو کج میکنم به سمت فروشگاه. لعنت به شما که اینقدر قشنگ تیشرتهارو زیر پیرهنها میپوشید تا ما خوشمون بیاد. وای اون کفشهههه، ترجیح میدم چشمم به چِشِش نیافته. آخه این شلوار بدون اون کفش معنایی پیدا میکرد؟ یا اصلا دلت میاومد این تیشرت صورتی رو که آخرین سایز مناسب با تو مونده بود رو اینجور تنها بذاری؟ از پیرهنای روشنی که باهاشون سِت کردی که نگو. دنبال دوتا نگاه میگشتم که تاییدم کنن که خداروشکر دوتا خانم پیدا شدن و تقریبا سَری به نشانهی رضایت ت دادن.
لباسهارو به صورت سِت روی جالِباسی آویزون میکنم. کفش رو تو جعبهاش نگه میدارم و دفترچه یادداشت به همراه قلم زیبای جدانشدنی ازش رو کنار خودم. به یکی از جمعهای عزاداری کنار خیابون نزدیک میشم، صدای نوحه بسیار بلنده و همه مشغول سینهزنی هستند. همینطور که دارم به عزاداران نگاه میکنم، چشمم به معشوقه سابقم میخوره. چطور ممکنه؟ اون اینجا چیکار میکنه؟ نکنه من رو ببینه؟ تا قبل از اینکه متوجهم بشه یه دل سیر نگاهش میکنم اما سیر نمیشم از نگاهش. بالاخره اون من رو میبینه. دوستپسرش هم کنارشه اما من توجهی بهش نمیکنم، مادامی که حواسش به منه داره به اون چیزی میگه. صدای عزاداری اینقدر بلنده که نمیشنوم و از خواب بیدار میشم.
آدمها به پیوندهای عاطفی نیاز دارند.
رو ,تو ,اون ,میکنم ,یه ,هم ,این فکر ,به این ,چشمم به ,من رو ,از اینکه
درباره این سایت